یک‌سال حبس مجازات دزدیدن یک تکه مرغ!

یک‌سال حبس مجازات دزدیدن یک تکه مرغ!

 

گفت و گو با  مدیر سابق کانون اصلاح و تربیت           

 

وحیده کریمی، گروه حقوق و قضا- شنیدن خاطرات روان‌شناسی که سال‌ها در کنار زندانیان، کار و زندگی کرده است خالی از لطف نیست. درگفت‌وگوی «قانون» با لطف‌ا... محسنی مدیر سابق کانون اصلاح و تربیت،‌ متولد سال 1340، روانشناس و استاد دانشگاه از بچه‌هایی شنیدیم که معصومیت کودکانه‌اشان به هزاران دلیل به تاراج رفته است. کودکان دوست داشتنی، همیشه نماد پاکی نیستند، نه اینکه شرور باشند زیرا هزاران دلیل برای رفتارهای ناهنجار آنها وجود دارد که باعث می‌شود جامعه پذیرای آنها نباشد. گاهی هم این پس زدن‌ها نتیجه‌اش تبدیل شدن یک متخلف به یک مجرم خطرناک برای جامعه است. کودکانی که خانه‌‌شان گوشه خیابان است و پناه‌شان مددکاران کانون، دنیای پیچیده و تلخی دارند. بی‌پناهی جرم بسیاری از این کودکان است.

چه شد که وارد کار زندان شدید، مطمئنا از کودکی علاقه‌مند به کار در زندان نبودید؟

نه، اما جالب است بگویم ارتباط میان تحصیل و کار من پیچیده است. من در وهله اول پرستاری خواندم و در همین رشته هم کار می‌کردم در آن مقطع بحث کار در زندان مطرح نبود. برای ادامه تحصیل رشته زیست‌شناسی (بیولوژی) در دانشگاه تهران را انتخاب کردم، اما یک روز با یکی از همکارانم که مدیرکل بهداشت و درمان زندان قصر بود به این زندان رفتم در آن موقع 22 یا 23 سال داشتم؛ از همان روز دیگر نگذاشتند بیایم بیرون، خلاصه بازداشت شدیم و ماندیم آنجا. اینجوری پای ما به زندان باز شد.

پس شروع کار شما در زندان قصر بوده است؟

شروع کار از بهداری زندان قصر بود، مسئول بهداشت و درمان زندان قصر بودم و بعد مسئول بهداشت و درمان اداره کل استان تهران شدم. در حین کار هم رشته روان‌شناسی را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم.

برای بیان محل کارتان به اطرافیان مشکلی نداشتید؟

در جامعه و فرهنگ ما زندان چیز خوبی نیست. زندان واژه قشنگی نیست. وقتی به سابقه فعالیت‌های سیاسی، فرهنگی و مذهبی نگاهی می‌اندازیم، می‌بینیم واژه زندان حس خوبی در مردم ایجاد نمی‌کند و اکثر جامعه نسبت به آن حس منفی دارند. بسیاری قهرمانان اساطیر ملی و مذهبی زندانی بوده و زندانبان‌ها هم انسان‌هایی خشک و قصی‌القلب بودند. همین پیشینه این ذهنیت را برای خود من ایجاد می‌کند که به راحتی نمی‌توانم بگویم کجا کار می‌کنم و در جامعه پذیرش ندارد.

برخورد خانواده شما در این مورد چطور بود؟

در خانواده این‌گونه نبوده چون نوع کار و اخلاق من را می‌دانستند و من ارتباط و مسائلم را یعنی تجربیاتم را به خانه منتقل می‌کردم، با خانواده راحت بودم.

این نوع محیط کاری بر روحیه شما تأثیر منفی نداشت؟

مواجه‌بودن با دردهای مردم سخت است. شما به راحتی نمی‌توانید هر روز شاهد مصیبت‌های مردم و دردهای آنها باشید. یکی از سختی‌های شغل ما همین دیدن و شنیدن و لمس‌کردن مشکلات افرادی از جامعه است. در بحث مشاغل مربوط به زندانی‌ها با توجه به ارتباط مستقیم و تنگاتنگی که من با زندانی‌ها داشته‌ام سختی کار دوچندان بود. هرچند از کاری که داشته‌ام بسیار راضی هستم و سابقه سال‌ها کار در این حوزه برایم لذت‌بخش بوده است. اینکه بتوانم مرهمی بر درد یک زندانی باشم برای من بسیار شیرین و خاطره‌انگیز است.

صحبت از خاطره شد، طی این سال‌ها، از زندانیان یا بچه های کانون موردی داشته‌اید که قادر به فراموش کردنش نباشید؟

زمانی که زندان ورامین بودم یک زندانی بزرگسال داشتم که هنوز هم هر وقت یاد داستان و سرنوشت او می‌افتم بسیار متأثر می‌شوم و اشکم سرازیر می‌شود. آقایی بود که به جرم مواد مخدر زندانی شد حدود 2 ماه بعد از آزادی دوباره به زندان بازگشت. زمانی که او را دیدم بسیار داغون بود. فهمیدیم که یک شب به همسر و فرزندش حمله کرده و با ضربات چاقو اقدام به قتل آنها کرده بود و بعد اقدام به خودزنی کرده است اما خود او و همسرش زنده مانده بودند. وقتی خودش طریقه جنایت را تعریف می‌کرد بسیار تأسف‌بار بود، به‌خصوص کودکش که از ترس پشت یخچال پنهان شده بود او را به زور بیرون‌می‌آورد و با چاقو می‌کشد.همیشه این تأسف را می‌خورم که چرا نتوانستیم بیماری روانی این فرد را تشخیص دهیم که او رفت بیرون و چنین جنایتی را مرتکب شد. یا یکی از موارد دیگر هرگز فراموش نمی‌کنم خانمی بود که 2 تا از فرزندانش یکی دختر 14 ساله و دیگری پسر 11 ساله را به شکل فجیعی دستشان را بسته و با چاقو کشته بود.

از داستان‌های بچه های کانون هم برای ما تعریف می‌کنید؟

داستان‌های بچه‌ها بسیار غم‌انگیز است زیرا آسیب‌های شدید اجتماعی به این کودکان وارد می‌شود. زمانی 2 کودک را به کانون آوردند یک دختر 6 یا 7 ساله و یک پسر 10 یا 11 ساله که هر دو معتاد بودند. آنها را در خیابان پیدا کردند. مادر معتاد آنها مرده بود و آنها در خیابان زندگی می‌کردند. آنها را درمان کردیم زمانی که می‌خواستیم آنها را آزاد کنیم جایی برای رفتن نداشتند. آنها را به مرکز مراقبت فرستادیم نپذیرفتند، بهزیستی هم حاضر نبود این بچه‌ها را نگه دارد.

بعد چه شد؟

دختر را به بهزیستی فرستادیم و بعد از مدتی هنگامی پدرشان را پیدا کردیم که او ازدواج مجدد کرده و دارای 2 پسر بزرگ بود. از او خواستیم پسر را نزد خودش نگه دارد، پاسخ داد من هزینه نگهداری او را ندارم. هزینه‌ها را به وی پرداختیم، بچه را برد ولی بعد از مدتی بچه برگشت و عنوان کرد که مرا از خانه بیرون انداخته‌اند. دوباره پدر را خواستیم، وقتی آمد باز گفت، پولی برای نگهداری این بچه ندارم، باز با مقداری پول آنها را روانه کردیم تا توانستیم پسر را به سربازی بفرستیم. دست‌آخر یک روز صبح پسر را در لباس سربازی که در گوشه خیابان فوت کرده بود پیدا کردیم.

در کانون مطمئنا اتفاق‌های خوب هم افتاده، از اتفاق‌های شاد بگویید.

زمانی که تازه در کانون مشغول به کار شده بودم، پسربچه‌ای خیلی لاغر و ضعیف را دیدم حدود 16 ساله که جرمش قتل بود، وقتی پرونده‌اش را مطالعه کردم، دیدم اهل یکی از شهرستان‌های بندری جنوب بود، پدر نداشت و برادری داشت که جاشو بود (در لنج و کشتی کار می‌کرد). این پسر بی‌سواد برای کار به تهران می‌آید. در بدو ورود با راننده‌ای برخورد می‌کند و او را با ماشین به جایی می‌رساند و با این بچه طرح دوستی می‌ریزد. این پسر کم‌کم در شرکتی به عنوان نظافتچی و آبدارچی مشغول به کار شده ولی همچنان ارتباطش با آن راننده حفظ می‌شود، بعدها این بچه متوجه می‌شود این رابطه‌ها در نظر مردم بد است و به تجاوز معروف است و این پسر چون شناخت و آگاهی نسبت به این مسئله نداشته، ناخواسته گرفتار این موضوع شده بود. دفعه آخر وقتی پسر متوجه این موضوع می‌شود چاقویی در جیب خود می‌گذارد در کنار اتوبان پسر ضربات چاقو را بر بدن مرد فرود می‌آورد و می‌رود که بعدا مرد بر اثر خونریزی فوت می‌کند، ما خیلی برای بچه تلاش کردیم و توانستیم دادگاه و گروه قضات را مجاب کنیم که این پسر 15 سالش تمام شده ولی هنوز به بلوغ فکری نرسیده و از اعدام نجاتش دادیم، برایش دیه تعیین کردند نه قصاص و البته از دختر و پسر آن مرد رضایت گرفتیم.

این خاطره عاقبت خوبی داشت اما خیلی تلخ بود، جرم خنده‌داری بوده بچه‌ای به خاطر انجامش بیاد کانون؟

خنده دار که نه، بسیار تلخ، شاید باور نکنید اما کودکی برای دزدی یک عدد موز از یک فروشگاه به حبس محکوم شده بود و به کانون آمد. در یکی از شهرستان‌ها هم یک پسر بچه برای دزیدن تکه مرغ، با جلب رضایت شاکی و رد مال(مرغ)دزدیده شده، به یک سال حبس محکوم شد.

از نتایج کمک به بچه های کانون باید داستان‌های زیادی داشته باشید،‌لطفا از آنهابرای ما بگویید؟

بله البته، این داستان‌ها شاد نیستند. یک بار پسر بچه‌ای به جرم قتل در یک دعوای بچگانه به کانون آمد، بسیار هنرمند بود تا 20 سالگی پیش ما بود تئاتر کار می‌کرد. اما معمولا سیستم‌های ما مرعوب قضات می‌شوند و وقتی قضات دستور می‌دهند باید اجرا شوند، اورا به زندان بزرگسالان بردند وقتی به آنجا رفتم این بچه را دیدم در اصطلاح پزشکی ماراسوس (یعنی وضعیتی که طرف مثل جسد می‌ماند) تکیده، زرد و مریض و روانی. از آن بچه سرحال و شاد خبری نبود. هرچه ما رشته بودیم پنبه شد. حتی اگر اعدام هم نشده باشد، دیگر زنده نیست.

یعنی نتایج کار سخت مددکاران به راحتی از بین می‌رود؟

دقیقا همینطور است. درمواردی نباید بچه های کانون بعد از 18 سالگی به زندان بزرگسالان بروند.

الان بچه‌ای داریم بالای 22 سال که با افتخار در کانون نگه داشته‌ایم. جرمش قتل و زیر حکم است، اما بچه بسیار خوبی است و خیلی از کارهای کانون را هم انجام می‌دهد. آزادانه کارهایش را انجام می‌دهد، مثل فیلم‌برداری‌های کانون و... با اعتمادی که به او داریم تلاش بسیار کردیم که به زندان بزرگسالان نرود.

شما سال‌ها مدیر کانون اصلاح تربیت بودید، از کانون و فرهنگ حاکم بر بچه‌های کانون کمی برای ما صحبت ‌کنید:

وقتی طیف جمعیتی این بچه‌ها را ارزیابی می‌کنیم نزدیک 90 درصد آنها به طبقات پایین‌تر از متوسط جامعه تعلق دارند. حتی ما اتباع بیگانه هم در کانون داریم. تعدادی هم از شهرستان‌های مختلف که برای کار به تهران می‌آیند و بعد گیر می‌افتند.

این بچه‌ها به مناطق مشخصی از تهران تعلق دارند؟

محل زندگی این بچه‌ها عمدتا مناطق خاصی از تهران و حاشیه تهران بوده است. آمار نشان می‌دهد بیشترین فراوانی متعلق به منطقه 15 تهران و بعد منطقه 18 و 10 است.

از نظر طبقه فرهنگی چطور؟

از لحاظ وضعیت خانوادگی و نظر اقتصادی و فرهنگی در سطح بسیار پایین قرار دارند.این تیپ جمعیتی ، فرهنگ و خرده‌فرهنگ خود را دارد زیرا خیلی از این بچه‌ها در خیابان بزرگ شده‌اند و فرهنگ خیابان بسیار متفاوت از فرهنگی است که در اغلب شهرها شاهد آن هستیم. یک بچه 12 ساله خیلی بیشتر از من 50 ساله تجربه زندگی دارد.دختربچه 11 ساله‌ای که از 8 سالگی در خیابان خوابیده و تجربه مواد مخدر دارد و بارها و بارها مورد سوءاستفاده قرار گرفته است، راجع به فرهنگ این دختر نمی‌شود حتی صحبت کرد.

خرده فرهنگ خود کانون چیست؟

درست است که این قشر خرده فرهنگ خاص خود را دارند اما در کانون هم خرده فرهنگ کانون حاکم است. در کانون ما سعی می‌کنیم دیوار نباشد، سیم خاردار نباشد، اسلحه نباشد، از اصطلاحاتی مانند زندانی، هواخوری، بند، استفاده نمی‌کنیم و بچه‌ها هم مددجو هستند، حیاط، خوابگاه و مدرسه داریم و همه این اصطلاحات اجتماعی هستند، منتهی این خرده فرهنگ هست. وقتی خودشان با هم صحبت می‌کنند، می‌گویند بند، هواخوری، زندانی، زندان، آدم‌فروش، آنتن و از اصطلاحات زندان استفاده می‌کنند. حال چگونه این خرده‌فرهنگ زندان به کانون انتقال یافته است ، نمی‌دانم! وقتی فردی که وارد کانون می‌شود، نتواند خود را با فرهنگ کانون تطبیق دهد آسیب خواهد دید. مثلا یک پسر صبح از خواب بلند می‌شود و می‌بیند که آبرو ندارد،آبروی او را تراشیده‌اند زیرا نتوانسته بود مثل آنها رفتار کند. یکی از آسیب‌های کانون، همین است که باید فرهنگی را که تاکنون نمی‌شناخته را تجربه کند و باید مطابق آن عمل کند. البته بعضی اوقات هم لذت‌بخش است.

چه جور لذتی؟

مثلا در یک رابطه زورگیری فایده می‌برد، همین تجربه هیجان انگیز برای کودک لذت‌بخش است. اینکه سعی می‌کنند قوی باشند برای بچه ها لذت بخش است.

برای آخرین سوال چه عاملی باعث احساس غرور از شغلی که دارید شده است؟

بهترین اتفاقات و شادترین روزها در مرکز مراقبت زمانی است که می‌بینیم بچه‌هایی که از مرکز رفته اند بزرگ شده، خیلی خوب زندگی می‌کنند و کاملا اصلاح شدند و به زندگی عادی برگشته‌اند و می‌آیند به ما سر می‌زنند و یا گرفتن رضایت از خانواده‌های مقتول برای بچه‌هایی که مرتکب قتل شده‌اند و زیر اعدام هستند خیلی شیرین است و یا زمانی که دخترانی که از پیش ما رفته‌اند، بعد از مدت‌ها به همراه فرزند و همسرشان به مرکز مراقبت می‌آیند و از زندگی خوبشان برای ما می‌گویند. بارها آنها را دیده‌ام و همیشه برخورد ‌ها بسیار خوب بوده است. دختران کانون که حالا مادر شده اند یا پسران یکه در جامعه موفق شده اند و یک زندگی سالم دارم دیدن موفقیت اینها بسیار دلچسب است.